خیلی وقت بود که نبودم .
خیلی وقت بود که تنها نبودم.
خیلی وقت بود که نبودم با بود دیگری همراه بوود.
ولی...
حالا باز هم خودمم.
برگشتم.
مثل زمستوون که برگشت.
برگشت تا از برف بگه و غم.
از سرما بگه و تنهایی.
دیشب اولین شبه برفی من بود.
اولین شبه سرده بعده بهار.
پس سلام.
یه سلام زمستوونی.
همراه با دونه های سپید و لرزان.
سلام.
من باز هم برگشتم...
بالا میرود . ناخواسته در درونم .
فک هایم را به هم می فشارم ، و چه سرسامی است .
صدای جیرجیرکها .
حرم شب در اطرافم موج می زند .
مجنون و غوطه ور، در خیسی موهایم چنگ میزند.
من بیزارم از شب ، که مرگ را یارای مردن نیست.
من بیزارم از این شب ، که سکوتش را سنگینی نفسهایی داغ می شکند .
حجمی بر من ، که می جوید ، می پوید ، می یابد و می پرستد.
گرما ، گرما ، گرما .
در این گرما شهوت موج میزند .
و لذت .
و عشق .
من بیزارم از این شب ، که در حرم سوزان نگاهش می میرم .
و بار دیگر متولد .
گرمای لرزانی بر اندامم ، که می فشارد تا شاید راهی به درون یابد .
خیس از عرقی سرد می بوسد با لبهایی داغ .
بوسهء دستانش بر سینه هایم ، و صدای قلب دیوانه ام ، که می پیچد .
در اتاقک گرما موج می زند .
من بیزارم از این شب ، که قرص کامل ماه را دارد .
و من میبینم هر آنچه نباید را .
وآنچه نمی خواهم .
و بیزارم از آنچه می بینم .
که دیدنش نفرتی را به یاد می آورد و اندوه گذشته را .
من بیزارم از این شب ، که به زنده کردن مردگان برخاسته .
که در مقبره ی احساسم را گشود و آب حیات را به مردگانم خوراند .
و اینک ...
مغروق نگاهی که محبت را فریاد میکند .
مفتون آهنگی که طنین دوستت دارم هاست .
و مسحور صدایی که می نامد مرا .
من بار دیگر رسیده ام به خود .
و به او .
او که...
من بیزارم از آن شب .
و هر شب ، آن شب را به یاد می آورم .