چرا...

  دیر گاهی است که مرا به سوگ خود نشانده ای .

  بی هیچ نشانی ، ندایی و یا نشانه ای از خود .

  چه آسان گذشتی .

  چه بی من رفتی .

  چه زود به خاموشی نشستی .

  و چه آرام خفتی ، نه در آغوش من

  که در خلوت تنهاییت .

  چه آسان آمدی ، ماندی ، آموختی ، خنداندی ، رنجاندی و رفتی .

  چه آمدنی بود و حال چه رفتنی .

  چرا گمان می بردم به داشتن نداشته ها ،

  چرا گمان می بردم به پاکی زشتی ها ،

  و چرا گمان می بردم به تفاوت مکررات ،

  چه ساده لوحانه ظن مهر بر تو نهادم ، که نداشتی .

  داشتی ؟؟؟

  در برت ، بی خویشتن از خویش ، تورا در خود

  و خود را در تو می جستم .

  حال غمالوده میان بودن نبودن ، هستی و نیستی ، مهر و نفرت

  بر باد داده ام خودم ،

  و همه ام را .

  تو ، تویی که متفاوتت می دانستم ،

  تو که حرفایت خودت و خودت حرف هایت بود .

  چه آسان زنگ آشنایی و تکرار را در روز آخر نواختن گرفتی .

  و افسوس که چه کودکانه.

  منطق . تلفیق کامل فرار و ترس ،

  و نشانی از پاکی نداشته ،

  یا داشته .

  نقاب زشت عقل بر احساس ،

  که اگر عقل زند .

  ...

  در آخرین یادواره ی پر سوالت

  سر در گمی و تردید را دیدم .

  سکوت بود ،

  و فقط یک سوال .

  بگو چرا؟ چرا آمدی؟ چرا ماندی؟ چرا میروی؟

  چرا تو؟؟؟

  فقط چرا....

 ( واقعا چرا « م.ج» ؟  چرا تو؟؟؟ )

نظرات 12 + ارسال نظر
کشکول پنج‌شنبه 10 فروردین 1385 ساعت 21:26 http://kashkolans.blogsky.com

ثانیه از سوال توهم بر انگیز خطوط می گفت و من از لجاجت با تو بودن...
منظور نگیر مرا به زور بگیر در بر

م.ج جمعه 11 فروردین 1385 ساعت 00:50

قصد من فریب شماست

خودم واسه تو جمعه 11 فروردین 1385 ساعت 13:24 http://daryaye-varoon.blogsky.com

ف ٬ از فریبا بودن
تا
ب با تو بودن.
دروغ در ذرورق کاغذی
مثل بادوم تلخ
وسط یه شکلات قهوه ی تلخ.
تلخ از بی تو بودن
و به یاد تو بودن.
....
مثل دوست دارم تو دلت و نفرت تو چشات.

do-l یکشنبه 13 فروردین 1385 ساعت 04:03

من باید ساک بزنم....برادر

غریب آشنا یکشنبه 13 فروردین 1385 ساعت 10:56

تمام دوستت دارم ها فسانه ای بیش نبود
درسی از روزگار که طعم گسش را زیاد چشیدم
تجربه کارساز نبود
باز هم چشیدم!












دست خودم نبود
دست دلم بود
منو ببخش....

خودم برای همتون دوشنبه 14 فروردین 1385 ساعت 02:14 http://daryaye-varoon.blogsky.com

برین به درک...
همتون
اونایی که نباید و اونایی که باید
ار الف ها گرفته تا میم و نون و ی
همتون به درک.
بلدم بگام ولی ساک...
شرمندم.

به درک رفته دوشنبه 14 فروردین 1385 ساعت 17:19

گاهی از خودم خنده می گیره
از دور و برم
از دنیا
از هر چی که پیش می آد...
یه خنده که از درد جیگرمو می سوزونه!
این خنده شاید به این خاطره که کار دیگه ای از دستم بر نمی آد!!







من رفتم به درک با یه پوزخند ملیح به تمام چیزای مسخره
به درک!!
به همین راحتی!!!
حالا یه خورده به خودت بگو چرا؟







بی نام سه‌شنبه 15 فروردین 1385 ساعت 00:44

چرا یه لحظه هم نمی خوای باور کنی که شاید غلط بر داشت کردی و دلیلشو بپرسی ازم....
نذاشتی توضیح بدم و یه چک محکم زدی زیر گوشم
امیدوارم وجدانت یه روز از سر این تقصیرت بگذره...
من که گذشتم...

می شناسیش... شنبه 19 فروردین 1385 ساعت 02:20

گفتم نمی یام. گفت مجبوری. گفتم چرا؟ گفت تا اینجاش اومدی.چرا نگفتی؟! حالا هم نگو فقط بیا.

اگه خوب نگاه کنی این نوشته ی خودته. پس باید به دیگران هم حق بدی که بترسن و اشتباه کنن. شاید بگی پس چرا اون قد مطمئن و نترس نشون می دن. بهت می گم چرا. چون دوست داشتن و دارن و می خوانت فقط باید این ترس از سر راه برداشته شه. ولی یه چیز رو یاد نره اگه ترس نباشه ممکنه خیلی چیزها خراب شه پس چرا به این ترس به این مشکل منصفانه و دوستانه و به عنوان یه کمک نگاه نکنیم؟؟!!!

فقط همیشه یادت باشه کاری نکن که روزی پشیمون شی. این رو منی می گم که تا آخر عمر این حس رو با خودم خواهم داشت.

قارقارک شنبه 19 فروردین 1385 ساعت 21:36

این آشنا ها که می شنا سیشون چقدر زر می زنن
چقدر چرت می گن eshgh.mord خفه شو
ببخشید آیدا خانوم ولی لازم بود

خودم شنبه 19 فروردین 1385 ساعت 21:41 http://daryaye-varoon.blogsky.com

اشکالی نداره قارقارک جان.
یه جورایی حرف دلم رو زدی.
چه کنم؟؟؟
به قول دوستم یه مشت....
ممنوون. با اینکه نمی شناسمت.

مونا شنبه 19 فروردین 1385 ساعت 21:44

این وبلاگه یا گفتگوی تمدن ها؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد