نیاز...

  خیلی وقته که ننوشتم.

  یه ماهی می شه که هیچی نمی نویسم.  نمی دونم اصلا بازم می تونم بنویسم؟!

  خیلی سعی کردم این دریای لعنت شده رو بیارم روو کاغذ ولی تلاطمش به من این اجازه رو نمیده .

  خیلی آشفته است، آرام و توفانی...

  گیج و سرگردان میان گرداب های زندگی ، که حتی او را ، به کام خود می کشد.

  روحی و احساسی ریخته به هم .

  واسه هر کسی هم یه نقشی بازی می کنه، واسه هر دلی یه چیزی میگه .

  کی میشه یکی واسه دله اون یه چیز بگه؟! کی؟!

  کاش حداقل می دونست " به کدامین گناه مجازات می شود ، که گناه نکرده را باور ندارد. "

  هنوز به تعادل نرسیدم . آخه ریاضیم ضعیفه و وسط یه معادله یn  مجهولی گیر کردم .

  می خوام صورت مسئله رو پاک کنم ولی ...

  هر وقت به آرامش درونم رسیدم بر می گردم . شاید فردا . شایدم ...

  فقط یه جمله :

     در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند

    ...

  (می دونم به خودت میگی چرا اسم این نیازه؟!!   ولی بدون واقعا نیازه .)

 

نظرات 7 + ارسال نظر
آدینه بوک پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1385 ساعت 23:43 http://www.adinehbook.com

بازاریابی برای صاحبان وبلاگ و سایت!

کشکول شنبه 23 اردیبهشت 1385 ساعت 00:09 http://kashkolans.blogsky.com

گم شدم٫ گم شوی ٫ گم شد ...و بعد زیاد هم مهم نبود انقدر که منتظرش بودیم

محسن شنبه 23 اردیبهشت 1385 ساعت 19:17 http://shelterless.blogfa.com

اولن ممنون که به وبلاگم سر زدی
دوما تشکر از لطفت ... کامنت جالبی بود .. مرسی
سوما آیداااااااااااااااااااا کلی گشتم تا وبلاگت رو پیدا کردم آخه زده بودی دات بلاگ اسکای رو نزده بودی ...

میدونی آیدا ... قبل از اینکه پستت رو بخونم ، متن معرفی خودت ، توجهم رو جلب کرد ... متن قشنگی و پر از احساس ... احساسی که حس کردم چقدر به روحیم نزدیکه ... مخصوصن واسه من که دیگه روز به روز تعداد چیزائی که توجهم رو جلب میکنه کم میشه ...

این روزا باید بگردی ببینی کی هست که به هم ریخته نباشه .. شایدم خیلی ها فیلم بازی میکنن اما هر کسی رو میبینه میناله ...

منم خستم ... شاید بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی ... انقد که دلم میخواد فقط بخوابم ... اینکه صدا هارو بشنوم یا نشنوم هم مهم نیست ... اما میخوام همه دیگه بدونن که من خوابیدم ... شاید هم واسه همیشه ....

اما در مورد گناه ... هممون گناه زیاد داریم .... هممون داریم واسه گناهامون تاوان میدیم ... اما خیلی وقتا گناههائی که بعدن قراره سراغمون بیاد ، اینجوری دیگه نمیاد ...

نمیدونم مشکلت چیه ... چرا منتظر زدن شنیدن صدای دری ... شایدم یه جورائی مثل خودم باشی ... نمیدونم ...

هوم .. خیلی حرف زدم ... شاید چون احساساتی شدم ... شرمنده ... شایدم چون حرفات حرف خودمه ... حرفائی که حتی حوصله نوشتنش رو هم ندارم ....

هرچی گشتم هیچ ایمیلی ازت ندیدم ... شرمنده که اینجا رو با ایمیل یکی کردم ... ببخشید...

فعلن ...

تامی شنبه 30 اردیبهشت 1385 ساعت 06:34 http://barname.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ نوشته بودی و احساساتت رو گفتی
من منتظر نوشته های بعدیتم هستم
موفق باشی

[ بدون نام ] دوشنبه 8 خرداد 1385 ساعت 15:58

پیف!همه ی حرفات دروغه!احساساتت دروغه!حتی زندگیتم دروغه!دروغه!دروغه.......................!!!

خودم دوشنبه 8 خرداد 1385 ساعت 18:36

چه جالبه که جرات اظهار نظر هم نداریم مگر در صورت ناشناس بودن.
زندگی من با یه دروغ شروع شد.
با یه دروغ از هم پاشید.
با یه دروغ سیاه شد.
با یه دروغم...
آره....

کاش خودتو معرفی می کردی تا بدونم چرا تو این حرفو می زنی؟!!!

سیاهه سه‌شنبه 9 خرداد 1385 ساعت 02:52 http://siahe.blogsky.com

می دونم که بی هویت بوده توم اینجوری فکر کن آیدا خانوم انقدر بی اهمیت بوده که اسمه خودشم یادش رفته وگرنه می نوشت فکر تو با این چیزا مشغول نکن ...
آدمایی که اهمیت ندارن خودشون هم اسمشون یادشون نمیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد