سرگردان...

آوای زنجیر به گوش می رسد.

خش خش برگها که فریاد می کشند مرگشان را در زیر قدمها .

بخاری گرم نشسته بر تن

در سوز نگاههای یخزده .

صدای نفس های سنگین یک مرد .

 

گریخته ، در پی سرپناه ، غرق در تاریکی

دیوارها را می جوید ، می یابد و می گریزد .

می گریزد از سرمای بت های نشسته در پس دیوارها .

که خواب این غفلت زدگان را سحری نیست .

برای نجات آتش بی رمق درونش

شعله ای می طلبد .

نمی یابد .

در این بتکده ، محمدی نیست .

ناجی این کعبه ، این مدینه ی فاضله ،

مرگ است و بس .

 

آوای زنجیرها به گوش میرسد .

خنجری هوا را می شکافد .

آسمان ضججه می زند .

...

هیهات که این خواب زدگان را سحری نیست .

....

نمی دونم چرا این متن آخر اینقدر بحث و حرف و گفتگو از توش در اومد.

شاید....

به هر حال...

از آقای الف.ح (دکتر) که به جای م.ج به من اظهار لطف کردن ممنوون. آخ که چقدر دوست دارم...

ولی آدم که هر سوسکی رو له نمی کنه!!! کوچیکا موزی ولی ریزن و میشه بی خیالشوون شد.

از کسایی هم که احساس وجود بهشوون دست داد و فکر کردن بدوون نظر اوونا شب من روز

نمی شه ممنوون.

از الف.ح دوم که باهاش دعوا کردم معذرت. وقت بدی اوومدی. چه توجیحی!!!

از اوونی که باید جواب میداد و نداد هم ممنوون. گر چه....

و از همه ی اوونایی که commente باحال گذاشتن ممنوون.

ولی چرا اینقدر حرف و حدیث....؟؟؟

شاید....

 

چرا...

  دیر گاهی است که مرا به سوگ خود نشانده ای .

  بی هیچ نشانی ، ندایی و یا نشانه ای از خود .

  چه آسان گذشتی .

  چه بی من رفتی .

  چه زود به خاموشی نشستی .

  و چه آرام خفتی ، نه در آغوش من

  که در خلوت تنهاییت .

  چه آسان آمدی ، ماندی ، آموختی ، خنداندی ، رنجاندی و رفتی .

  چه آمدنی بود و حال چه رفتنی .

  چرا گمان می بردم به داشتن نداشته ها ،

  چرا گمان می بردم به پاکی زشتی ها ،

  و چرا گمان می بردم به تفاوت مکررات ،

  چه ساده لوحانه ظن مهر بر تو نهادم ، که نداشتی .

  داشتی ؟؟؟

  در برت ، بی خویشتن از خویش ، تورا در خود

  و خود را در تو می جستم .

  حال غمالوده میان بودن نبودن ، هستی و نیستی ، مهر و نفرت

  بر باد داده ام خودم ،

  و همه ام را .

  تو ، تویی که متفاوتت می دانستم ،

  تو که حرفایت خودت و خودت حرف هایت بود .

  چه آسان زنگ آشنایی و تکرار را در روز آخر نواختن گرفتی .

  و افسوس که چه کودکانه.

  منطق . تلفیق کامل فرار و ترس ،

  و نشانی از پاکی نداشته ،

  یا داشته .

  نقاب زشت عقل بر احساس ،

  که اگر عقل زند .

  ...

  در آخرین یادواره ی پر سوالت

  سر در گمی و تردید را دیدم .

  سکوت بود ،

  و فقط یک سوال .

  بگو چرا؟ چرا آمدی؟ چرا ماندی؟ چرا میروی؟

  چرا تو؟؟؟

  فقط چرا....

 ( واقعا چرا « م.ج» ؟  چرا تو؟؟؟ )

در آیینه...

  لبانت

  به ظرافت شعر

  شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند

  که جاندار غارنشین از آن سود می جوید

  تا به صورت انسان در آید.

  و گونه هایت با دو شیار مورب ،

  که غرور تو را هدایت می کنند و

  سرنوشت مرا

  که شب را تحمل کرده ام

  بی آنکه به انتظار صبح

  مسلح بوده باشم ،

  و بکارتی سربلند را

  از روسپی خانه های داد و ستد

  سر به مهر باز آورده ام.

  

  هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود بر نخاست که من به زندگی نشستم!

 

  ...

  کوه ها با نخستین سنگ ها آغاز می شود

  و انسان با نخستین درد.

  در من زندانی ستم گری بود

  که به آواز زنجیرش خو نمی کرد-

  من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

 

  ( آیدا در آیینه ، احمد شاملو ، بهمن42 )