آوای زنجیر به گوش می رسد.
خش خش برگها که فریاد می کشند مرگشان را در زیر قدمها .
بخاری گرم نشسته بر تن
در سوز نگاههای یخزده .
صدای نفس های سنگین یک مرد .
گریخته ، در پی سرپناه ، غرق در تاریکی
دیوارها را می جوید ، می یابد و می گریزد .
می گریزد از سرمای بت های نشسته در پس دیوارها .
که خواب این غفلت زدگان را سحری نیست .
برای نجات آتش بی رمق درونش
شعله ای می طلبد .
نمی یابد .
در این بتکده ، محمدی نیست .
ناجی این کعبه ، این مدینه ی فاضله ،
مرگ است و بس .
آوای زنجیرها به گوش میرسد .
آسمان ضججه می زند .
هیهات که این خواب زدگان را سحری نیست .
نمی دونم چرا این متن آخر اینقدر بحث و حرف و گفتگو از توش در اومد.
شاید....
به هر حال...
از آقای الف.ح (دکتر) که به جای م.ج به من اظهار لطف کردن ممنوون. آخ که چقدر دوست دارم...
ولی آدم که هر سوسکی رو له نمی کنه!!! کوچیکا موزی ولی ریزن و میشه بی خیالشوون شد.
از کسایی هم که احساس وجود بهشوون دست داد و فکر کردن بدوون نظر اوونا شب من روز
نمی شه ممنوون.
از الف.ح دوم که باهاش دعوا کردم معذرت. وقت بدی اوومدی. چه توجیحی!!!
از اوونی که باید جواب میداد و نداد هم ممنوون. گر چه....
و از همه ی اوونایی که commente باحال گذاشتن ممنوون.
ولی چرا اینقدر حرف و حدیث....؟؟؟
شاید....
...
چرا تو؟؟؟