شب برفی

  میلرزم...

  میلرزم از دروون...

  میلرزم و مینویسم...

   مینویسم...

  سپیدی ، سرما ، سیاهی ، سکووت .

  شعله های بی جان آتش ، سرمایم را چاره نیست .

  چشمانم بالا می آید ،

   دانه های لرزان را مینگرد

  و قلبم ، سیاهی خامووش را .

  میلرزد ، می سوزد ، قطره ای می چکد .

  باز هم دلم گرفته است .

  کاش میدانستم چرا...

  کاش میدانستم چه شد...

  کاش میدانستم این نیز میگذرد...

  کاش میدانستم این صدا نیز خامووش میشود...

  کاش میدانستم این دستان سرما زده را پناهی نیست...

  کاش میدانستم این نگاه را توقعی دیگر است...

  کاش میدانستم این نیاز نیز معنایی دیگر دارد...

  و کاش میدانستم این نیز ، " گذشته"  است...

  و تکرار تکرار...

  با دستان لرزان ، چنگ در آغوش قایقکی شکسته ،

  ملتمسانه به تلاطم امواج نگریست ،

  در جستجووی امید...

  به بستر سراسر محبتی که اکنوون هجوم قهر را فریاد می کرد .

  نگریست وگریست...

  گریست...

  گریست برای حرفهای پاییزی ...

  گریست برای آغوش زمستانی ...

  گریست برای هرگز نگریسن ...

  و گریست برای ...

  آری بار دیگر گریست...

  بار دیگر تنها ماند ...

  بار دیگرغرق شد ...

  بار دیگر شکست ...

  و باز هم تنها شکست ...

  ...

برگشت...

خیلی وقت بود که نبودم .

خیلی وقت بود که تنها نبودم.

خیلی وقت بود که نبودم با بود دیگری همراه بوود.

ولی...

حالا باز هم خودمم.

برگشتم.

مثل زمستوون که برگشت.

برگشت تا از برف بگه و غم.

از سرما بگه و تنهایی.

دیشب اولین شبه برفی من بود.

اولین شبه سرده  بعده بهار.

پس سلام.

یه سلام زمستوونی.

همراه با دونه های سپید و لرزان.

سلام.

من باز هم برگشتم...