بالا میرود . ناخواسته در درونم .
فک هایم را به هم می فشارم ، و چه سرسامی است .
صدای جیرجیرکها .
حرم شب در اطرافم موج می زند .
مجنون و غوطه ور، در خیسی موهایم چنگ میزند.
من بیزارم از شب ، که مرگ را یارای مردن نیست.
من بیزارم از این شب ، که سکوتش را سنگینی نفسهایی داغ می شکند .
حجمی بر من ، که می جوید ، می پوید ، می یابد و می پرستد.
گرما ، گرما ، گرما .
در این گرما شهوت موج میزند .
و لذت .
و عشق .
من بیزارم از این شب ، که در حرم سوزان نگاهش می میرم .
و بار دیگر متولد .
گرمای لرزانی بر اندامم ، که می فشارد تا شاید راهی به درون یابد .
خیس از عرقی سرد می بوسد با لبهایی داغ .
بوسهء دستانش بر سینه هایم ، و صدای قلب دیوانه ام ، که می پیچد .
در اتاقک گرما موج می زند .
من بیزارم از این شب ، که قرص کامل ماه را دارد .
و من میبینم هر آنچه نباید را .
وآنچه نمی خواهم .
و بیزارم از آنچه می بینم .
که دیدنش نفرتی را به یاد می آورد و اندوه گذشته را .
من بیزارم از این شب ، که به زنده کردن مردگان برخاسته .
که در مقبره ی احساسم را گشود و آب حیات را به مردگانم خوراند .
و اینک ...
مغروق نگاهی که محبت را فریاد میکند .
مفتون آهنگی که طنین دوستت دارم هاست .
و مسحور صدایی که می نامد مرا .
من بار دیگر رسیده ام به خود .
و به او .
او که...
من بیزارم از آن شب .
و هر شب ، آن شب را به یاد می آورم .