حجم تنها...

یه گیتار، رقص فالش نتها روی سیم.

یه دست، ضرب تهاجمی انگشتان روی میز.

آوایی برخاسته از هنجره ای گرفته، بدنی تکیده، پوستی کشیده بر دریای نور.

آهنگی ناموزون ، صداهایی درهم ، موسسیقیی دلنشین و نوایی روح خراش.

می خراشد، می درد، پاره میکند هر آنچه تو دیوار وار میانتان کشیده ای. به دیوار می کوبد، صدایت میزند و توایستاده در میان مادیات بدن نما.

تو کیستی؟!!!

ضجه میزند، فریاد میکشد. لابه و التماس درت اثر ندارد. گریخته ای. پشت سر گذاشته و بر نمی گردی. تکانت میدهد بلکه بنگری اش.

مرا نگاه کن.

ظرف نگاه سردت را برش خالی می کنی. میدانی که ستاره ی گرم نگاه را در چشمت به زنجیر کرده و در زندان رها ساخته ات را گشوده ای.

گشوده ای بر محکومینی که در دادگاه خویش بی گناه به گناه مهربانی، به صلابه تهاجم کشیدیشان.

و میدانی که می داند.

می دانی که می داند این اولین بار نیست. بود ، بارها ، بود ، خواهد بود.

نه ، نمی داند این آخرین بار است ، آخرین بار خواهد بود و دیگر نخواهد بود.

آری ، آخرین بار، دلت میلرزد، می فشاریش با بغض فرو خورده ات، می بندی اش با هر آنچه می توانی. آری آخرین بار، مطمئنا آخرین….

بر میگیری نگاهت را به سوی آشنایان غریبه وار، غریبه های آشنا نما، دوستان دشمن ، دشمنان دوست.  محبوس میان بدنهای مرده ، زنده های به گور شده.  در چشمان پر خنده ی بی تفاوتشان میلرزی، می ترسی.

می لرزی و گرما می خواهی، می ترسی و آغوش می خواهی ، می مانی ولی ...

کاش….

به دیوار نگاه می کنی ، به خراش های بجای مانده، به گذشته های بحال مانده، به دیوار. 

نه ، این آخرین بار است، آخرین بار و تو مطمئنی که....

و میدانی که میداند..

...

شروع شد...