نیاز...

  خیلی وقته که ننوشتم.

  یه ماهی می شه که هیچی نمی نویسم.  نمی دونم اصلا بازم می تونم بنویسم؟!

  خیلی سعی کردم این دریای لعنت شده رو بیارم روو کاغذ ولی تلاطمش به من این اجازه رو نمیده .

  خیلی آشفته است، آرام و توفانی...

  گیج و سرگردان میان گرداب های زندگی ، که حتی او را ، به کام خود می کشد.

  روحی و احساسی ریخته به هم .

  واسه هر کسی هم یه نقشی بازی می کنه، واسه هر دلی یه چیزی میگه .

  کی میشه یکی واسه دله اون یه چیز بگه؟! کی؟!

  کاش حداقل می دونست " به کدامین گناه مجازات می شود ، که گناه نکرده را باور ندارد. "

  هنوز به تعادل نرسیدم . آخه ریاضیم ضعیفه و وسط یه معادله یn  مجهولی گیر کردم .

  می خوام صورت مسئله رو پاک کنم ولی ...

  هر وقت به آرامش درونم رسیدم بر می گردم . شاید فردا . شایدم ...

  فقط یه جمله :

     در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند

    ...

  (می دونم به خودت میگی چرا اسم این نیازه؟!!   ولی بدون واقعا نیازه .)